MOON & MY FEELING
MOON & MY FEELING
سیاهی زوزه می کشد

شک می کنم که نکند لابه لای کاغذ های پوسیده افسانه ها گم شده ام و حالا سر از این جا درآورده ام!

نکند من بخشی از دیوهای داستان مادربزرگ هستم؟

من دیو هستم؟!! فکر نمی کنم...

من به دنیایی دیگر تعلق دارم؟...به سیاهی و تاریکی؟

من جزئ از زوزه ی باد هستم؟

گاهی شک می کنم...

از دست غریزه ام کفری شده ام...از دست محکومیت هایم...

مرا در دنیایی شکننده رها کرده اند!...منی که غریزه ام وحشیانه می غرد...

این عادلانه ست؟!

بعد وادارم می کنند محدودیت ها را بپذیرم...

وادارم می کنند به خودم بقبولانم که محکومم به قوی بودن...!

که محکومم به کنترل ماهیتی کنترل ناپذیر...!

تمامش کنید...

احمقانه ست...اما شاید بهتر باشد به دنبال دریچه ای به سوی افسانه ها بگردم...

که رها شوم...

که به محدودیت ها بفهمانم من محکوم به هیچی نیستم...!

اما دوباره خنده ام می گیرد...به سرم زده است...

مگر می شود...!

افسانه افسانه است...دیو افسانه است...دریچه ی فرار افسانه است...

اما من افسانه نیستم!

چقدر منطقی...!

دیگر دارم عادت می کنم...

انسان ها بهتان حق می دهم...وجودم را باور نکنید...

خودم هم شک کرده ام...

ولی...وقتی نیمه ی سیاهم می غرد...حمله ور می شود...تشنه می شود...

و در آخر می درد و می درد و می درد...

بهم اثبات می شود که واقعی هستم...که وجود دارم...

افسانه ای که افسانه نیست...

و بعد وادار به درگیری می شوم...آن هم با خودم...

تمام وجودم با هم درگیر می شود...

بخش سیاهی با بخشی که نمی دانم اسمش را چی باید بگذارم...انسانیت؟

اما من که انسان نیستم...!

می دانی زورش به سیاهی نمی رسد...سیاهی قدرت دارد...دندان بران دارد...عطش دارد...

اما این بخش عجیب کنار نمی کشد...!

سیاهی را از قبل آشفته تر می کند...اما نمی ترسد...باز هم می ایستد...

بخش عجیبی ست...صبورانه مقاومت می کند...زخمی می شود...درد می کشد...ولی کنار نمی کشد...

تسلیم نمی شود...

اما وای به حال روزی که سیاهی پیروز شود...روزی که تمام من سیاه شود...

روزی که تنها سیاهی بماند و عطر گرم خون...

خون به پا می شود...

و د این میان من هیچ نقشی ندارم جز آن که تبدیل به همان دیو قصه ی مادربزرگ شوم...

این را نمی خواهم...چگونه سیاهی را نابود کنم؟ بخشی از خودم را؟!

بخشی از حقیقت اجتناب ناپذیر را؟

قسمت عجیب درون من قوی بمان...بجنگ و

                                                           بجنگ و

                                                                     بجنگ...

چاره ای نیست...

بیا نگذاریم سیاهی سرکوبمان کند...

من هیچ تمایلی به دیو بودن ندارم...

سیاهی را خاموش خواهیم کرد...و من با اطاعت تام تمام درد هارا به جان خواهم خرید...

تو فقط تسلیم نشو...

من از سیاهی درونم می ترسم...

از پای در نیا...به هر قیمتی...

 


نظرات شما عزیزان:

آقای خاص
ساعت19:37---21 شهريور 1394
بهت پیشنهاد میکنم این سریال رو حتما دانلود کن و ببین: Sleepy Hollow
http://tinyz.co/sr2647544
این عکس کنار وبت شبیه یکی از شخصیت های این فیلمه...
پاسخ:باشه ممنون


مهدی افشارزاده
ساعت10:40---19 شهريور 1394
منتظر مطالب جدید شما هستم

مهدی افشارزاده
ساعت19:51---17 شهريور 1394
متاسفانه خیلی وقت ها دونستن حقیقت فقط باعث میشه ناامیدتر از گذشته بشیم
پاسخ:شاید این طوری باشه اما حقیقت چیزی نیست که بشه انکارش کرد...


مهدی افشارزاده
ساعت10:18---15 شهريور 1394
ظهور فقط به معنی بیدار شدن نیست ، ظهور به معنی تغییر فکر ، تغییر روش و تغییر ساختاره ، و چیزی که ومپایرها رو با سایر موجودات متفاوت میکنه ، تغییراتی ه که سایر موودات ازشون بی بهره هستن ، پس ظهور ، یعنی بیدار شدن و شروع یک امپراطوری برای ومپایر ها

مهدی افشارزاده
ساعت10:22---12 شهريور 1394
حقیقت این دنیا فقط اینه که هیچ وقت به اون چیزی که قلبا میخایم نمیرسیم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





asal | پنج شنبه 12 شهريور 1394برچسب:, |
About

لمس تاریکی جرئت می خواهد...!

Email | Profile
Design
Categories
Authors
Archive
Links
Other

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 40
بازدید هفته : 76
بازدید ماه : 74
بازدید کل : 3186
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1